شیطونیای ما

پنج تا دخی شیطون که دنیا دیگه مث ما نداره :)

سلااااام....

بعد تولد زهرا وقت نشد بیام عکسا رو بزارم الانم وقت نمیشه

فقط اومدم بگم ما فردا (جمعه)داریم میریم راهیان نور

هممون هستیم بجز این ریحانه

فردا ان شاالله قراره ساعت *7*صبح بریم

از الانش میدونم چقدررر قراره خوش بگذره

جای همتونم به تنهایی خالی می نمایم

فقط یه مشکلی که هست ما (منو ساجده ومژده)سرما خوردیم

میترسم همین سرما یکم اونجا اذیتمون کنه ولی خداکنه تا فردا خوب شیم

یه هشت ساعتی تا کرمانشاه باید بریم....

ووووای توی راه چه کیفی بده

بخاطر جنبه ی معنویشم کلی حالمون خوب میشه

خداکنه راننده اتوبوس خوب رانندگی کنه آخه من شدم پلیس یار باید بهش تذکر بدم

ساجده عم شده مسِول اقامه نماز

ایشالله سالم بریم وبیایم ^____^

خخخ یهویی یاد یه تیکه شعر افتادم که تو جهادسه میخوندیم (تو محرم)خخخ

کی یادشه؟؟؟؟؟

خداحافظتون

خدافظ ریحانههههه خدافظ

*******

*

تاريخ پنج شنبه 16 مهر 1394برچسب:,سـاعت 10:6 نويسنده الهه| |

 

سلاااااااااام

یکی از بهترین روزای زندگیمون هم دیروز رقم خورد کنار رفقای باحال و درجه یک ..

تولد زهرا ...

خدایی خیلی کیف داد .. دست زهرا و مامان گلش (که دوران راهنمایی معاون پرورشیمون بود) و زن داداش عزیزش

درد نکنه ... خیلی زحمت کشیدن !!

پس از مدتهاااااااا شادی رو دیدیم ... آخه حدودا یک سال و نیم میشد که دیگه ندیده بودیمش ...

خلاصه همه بودن ..

من (ریحانه) . الهه . مژده . ساجده . زهرا (البته دو تا زهرا داشتیم) . شادی . معصومه . هانیه . فرشته و ...

فقط جای نیلا خالی بود ... که گفت باید بره مهمونی و نمیتونه بیاد تولد :(

دیگه حوصله ندارم همه اتفاقا رو بتعریفم .

فقط اینکه حدودا ساعت 3/30 رفتیم و ساعت 8 برگشتیم خونه ...

خیلی کیف داد .. خییییییلی (با دیوونه بازیای معصومه) خخخخخخخ

بچه ها بعدا عکسای تولدو میزارن ..

فعلن بای ... # برام سنگینه محدودیت از تو

 

تاريخ جمعه 10 مهر 1394برچسب:,سـاعت 12:23 نويسنده ریحانه| |

 

 

سلاااااااااااااااام شناختین ؟؟؟؟؟

نیلااااشونم خخخخخخ د خو ینی چی که نیلاشو نم ؟؟؟ ینی منم یکی از اون 5 تا دیوونم ...

اینجوری بهتر شد !! بیخیال ... نیلا هستم !!

دیدم وب خودم نمیتونم عکس بذارم اومدم اینجا ... :)))))))

خواننده که توباشی نمیدانی چه لذتی دارد هوادار بودن تا دنیا هوا داره ... هوادارت میمونم...

اینم عکس محسن یگانه #همیشه_خندوووو:))))ووووون !!! #مشغول کار جدییید !

 

تاريخ چهار شنبه 8 مهر 1394برچسب:mohsenyeganeh , nila , justi , 4 ever , mohsen yeganeh , fan ,سـاعت 19:18 نويسنده نیلا| |

سلااااااااااااام

 

فردا همگی داریم میریم تولد زهرا ...


خوش بگذره بهموووووووووووووون

تاريخ چهار شنبه 8 مهر 1394برچسب:,سـاعت 16:27 نويسنده ریحانه| |

باز 1 مهر اومد و ما امروز صبح پاشدیم بریم مدرسه

ساعت 7 صب بلند شدم مامانم گفت زشته الان میخای بری فک میکنن مدرسه ندیده ای ...

بچه کلاس اولی نیستی که ... ساعت 8 برو

منم گفتم باوشه باوشه ( خخخخخخ )

ساعت 8 رفتم مدرسه

تا رسیدم نیلو با یه قیافه حق به جانب اومد طرفم 

فک کرده بود نمیخوام بیام ...

البته من تو مسیر راهو گم کردم از یه خانومی آدرس مدرسمونو پرسیدم واس همین دیر رسیدم !!

( بخدا بچه همین شهرماااااا .. فقط بعضی وقتا گم میشم )

بعدم صدف اومد طبق معمول با دهن بااااااز

کلی هم مسخره ش کردیم

آخه پارسال مانتو و شلوار مدرسش خییییییلی گشاد بود ( پارسال کلا صدفو سوژه میکردیم )

امسال خییییییییلی تنگ بود .. تازه گفت میخام تنگ ترشم بکنم ...

مانتوی نیلو هم گشاااااد بوووود ... البته منم همینطور ... خخخخخ

هیچی دیگه کلی گشتیم صندلی خالی پیدا کردیم که بشینیم ( منو و نیلو )

از اول تا آخرم سخنرانی بود ... یعنی کل مسولین شهر ریخته بودن مدرسه ما

از نماینده شهر گرفته تا رئیس حلال اهمر ( احمر ) و رئیس آموزش و پرورش و امام جمعه و مدیر کل استان

و شهرادر و فرماندار و خیلیای دیگه که من نمیشناختم .... اوووووووووف  

آها آها راستی این پسره هستا سعید حسنی پور .. تو مسابقات اینچئون قهرمان کاراته شدددددد ...

اینم اومده بوووود

میخاستیم بریم سلفی بگیریم باهاش دیگه نشد ... یعنی خجالت میکشیم خب

ولی من و زینب رفتیم ازش امضا گرفتیم !!!

همچین قیااااااافه گرفته بود واسمون هر کی نمیدونست فک میکرد بنیاااااااااامینه !!!

والا بخدا ... بنی تو کنسرت بهم لبخند زد  ازم تشکر کرد 

این پسره یه نگاهم ننداخت .. تحفههههههه .. الان میرم امضاتو میندازم دور

بعدم مامان نیلو گوشیشو داد گفت یه سلفی بگیرین از خودتون یادگاری بمونه ...

من و نیلو هم گرفتیممممممم

بماند که چقدرررررر در حین سخنرانی من و نیلو درمورد بنی و محسن فک زدیم

بعدشم رفتیم کلاسمونو پیدا کنیم ... نوشته بودن دوم ریاضی کلاس 0-7 بشینن

داشتیم تو مدرسه گم میشدیم ... لامصب از بس بزررررررگه  

کلاسمونو بالاخره با کلی زحمت توی طبقه سوم یافتیم ...

پله هاش خیلی زیاده کاش آسانسور داشت ...

هیچی دیگه بعدشم رفتیم کلاسمون ...

اینقده شیک و مجلسی بوووود که نگو ... حدودا 18 نفریم ... صندلی هامونم نیم متر فاصله اس :(

بعدشم برنامه رو که روی در چسبونده بودن نوشتیم

یعنی پدرمون در اومده ... هندسه و آمار و ریاضی همه رو ایرانخواه معلممونهههههههه ...

وااااااااااااااای خداااااااااااااااا

بعد که کلی به ایرانخواه و سایر معلمین محترمممممم فحش دادیم منو نیلو رفتیم کلاسای دیگه

فوضولی کردیم ... دوستامونو دیدیم ...

بعدم که من و نیلو و مامانش رفتیم خونهههههههههه ...

الانم که اینجام ... قبلش رفتم اینستای بنی دیدم پست گذاشتهههههههه ...

وااااای که چقدر نااااااااز شده بووووود     


خب دیگه از این به بعد کمتر فعال میشیم که درسامونو بخونیم ...

ولی من که فک نکنم بتونم طاقت بیارم ...

موفق باشین همتون ....

به قول بنیامین : مراقب خودتون باشین خدانگهدارتووووووووووووووووون

 

تاريخ چهار شنبه 1 مهر 1394برچسب:,سـاعت 11:22 نويسنده ریحانه| |

Miss-A